ديده مي دوزم افق را شايد آيد تك سواري

سنگ ها بر گيرد از اين سينه هاي زخم و زاري

تا كه پيچد در عبايش پيكري پاشيده از هم

يا كه بگشايد طناب از دست و پا يا چوب داري

ظلم مي بارد ز هر سو چون تگرگي كشت ها را

شعله سوزاند زمين را ، ز آسمان ناسازگاري

روز خورشيدش بريده ديده را از آشنايان

شام آتش ميكند مهمان بر چشمان تاري

پاره مي سازد گلويي مي دراند پيكري را

گرگ و دد كي سازدش اينگونه گو با خويش كاري

آي اي نا مرد مردان در جهان آزادگي كو

نا مسلمانان بي دين ، دشمنم را چيست ياري ؟

زخم كمتر زن مرا كافي ست زخم از تيغ دشمن

چشمه هاي خون مكن از سينه ي اين قله جاري

قله با سنگ از فلاخن كي ز پا افتاده بس كن

كي كند خاموش جاهل شعله را بادي بهاري

لاله هاي دامنم را ضربت سنگ شما كشت

شرمتان باد از شما شد ناله ها و سوگواري

مست از جام شياطين پاي كوب مرگ خورشيد

گوسفند خوش خط و خال توي چنگ گرگ هاري

مي رسد پايان زمستان ، رو سياهي بر زغال است

ديده مي دوزم افق را تا كه آيد تك سواري